۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

وقتی که گذشته اینده را می بلعد!



در شیشه ای را پشت سرم رها می کنم و خیره می شوم به راهرو تاریک  ساختمان سترون و گندیده ی اموزش کل،راهی که امده ام را گم کرده ام_ان هم در یک ساختمان به این کوچکی _و پشت سرهم درها را امتحان می کنم تا اینکه مستخدم پیر  ساختمان انگار که دلش برایم سوخته باشد خروجی _که از ابتدا جلوی چشم هایم بود_ را نشانم می دهد،حرف های رئیس حراست و ان هیکل نافرم و قیافه ی درب و داغانش از جلوی نظرم کنار نمی رود:

_اقای ... برای ما از مراجع انتظامی اطلاع رسانی شده که شما یک مورد دستگیری داشتین...
فوری دوزاریم می افته که چی رو می گه اما خودم را به اون راه می زنم که انگار اتفاق مهمی نبوده:
_کدوم دستگیری؟
_مگه دستگیری دیگه ای هم بوده؟
_...تابستون 4 سال پیش به خاطر اسکیت  تو خیابون گرفتنم.
_نه...این مال تاریخ...سیهم برج چهار همین امسال...
_اهان متوجه شدم چی می گید(دوباره سعی می کنم موضوع را عادی جلوه بدم)دستگیری؟برای اون موضوع؟نه بابا بذارید کامل براتون توضیح بدم چی شده...اون به خاطر عکاسیه...
_عکاسی؟
_اره داشتم عصر تو خیابون راه می رفتم و به خاطر علاقه شخصی از درو دیوار عکس می گرفتم...اخه کلا عکاسی خیابونی رو برای تفریح خودم دوس دارم...که همون جا تجمع پلیس بود ...سوتفاهم شد منم دستگیر کردند...بعد حل شد...
با پوزخند عاقل اندر سفیهی می گه:
_همین؟
_همین
البته همین همین که نبود ....فردای شبی بود که حامد از کانادا برگشته بود و رفتیم "ویلای عقیل"هممون بودیم...شب عالی ای بود...یه تیچرز گرفتیم با یه بطر عرق سگی(البته جفتشو خیلی گرون بهمون انداختن چون سریع می خواستیم) و جوجه کباب!وای مزش دوباره اومد زیر زبونم....تاخرخره خوردیم و ساز زدیم .به حامد گفته بودیم عرق نخوره...اما ساقی که من بودم مست کردم و برای همه انقدر ریختم که تا صب تو استخر از بدمستی اربده می کشیدیم.

البته اینارو برای رئیس حراست تعریف نکردم،فقط گفتم :نه خب ...اصلا بذارید همشو براتون بگم(در این بین از فکر تعریف کردن کل ماجرا براش خندم گرفت)سریع تشر زد:
_خنده داره؟
_خب اره ...برای اینکه خیلی سوتفاهم بی موردی بود...عصر داشتم از باغ ملی رد می شدم که خواستم عکس بگیرم...اصلا از طرح پلیس امنیت اجتماعی خبردار نبودم(این یکی را راست گفتم)یه دفعه یه نفر جلومو گرفت گفت کار شناسایی.منم دادم....


حامد عرق سگی را با پک های تقریبا پر من بالا می رفت در حالی که سرخ شده بود داد می زد؟این بود عرق سگیتون؟این بود؟دم دمای صب وقتی تگری می زد و جوجه کباب اغشته به میوه و شیرنی رو بالا می اورد بچه ها دورش جمع شد بود ن می گفتن:اره این بود عرق سگیمون!
_...منم دادم بهش کارت شناساییمو..
_به چی می خندید؟
از یاد حامد دوباره خندم گرفته بود....ادم شجاعی نیستم و می تونم این جور جاها خودمو جمع و جور کنم ،اما خنده لامذهب خودش می اد!تو دفتر  پلیس امنیت وقتی یه سرهنگ پیر داشت برام سنگین سخنرانی می کرد وقتی گفت :شماها می رید کار سیاسی می کنید ،می رید بی بی سی می کنید ...هم نتونستم خودمو نگه دارم و  پقی زدم زیر خنده ...خنده همانا و سرباز کنار سرهنگ با لگد تو شکم ما امدن همانا!نیافتادم!سربازافتاد زمین و سریع بلند شد و خودشو درست کرد و سرهنگ به نصیحتش ادامه داد،فقط جای پوتین سرباز روی تیشرت قرمز رنگم...

_به چیزی نمی خندم...بعدش بردنمون پلیس اطلاعات...
صبح ساعت یازده تو ویلا از خواب بلند شدیم...هنگ اور نبودم حال نسبتا خوبی _ وابسته به الکل دیشب_ تو تنم بود!رفتیم تو حیاط ویلا همه مایو پوشیدیم،سیگارمون تموم شده بود ،فقط بیسکوییت می خوردیم شنا می کردیم افتاب می گرفتیم.لذت عجیبی داشت...
_همینجوری بردنت پلیس اطلاعات؟
_نه خب....


  ادامه دارد....


هیچ نظری موجود نیست: