۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

هیولای طلوع


هر بار که شب فرامی رسد و اسطوره و افسانه تمام هیولاهارا فرامی خوانند تا در قالب گرگینه ، دیو و اژدها سورچرانی کنند ؛تک شوالیه ی خسته ای هم از من سر بر می کشد …به بی عرضگی دون کیشوت و بلاهت سیاوش! که بنشیند بر مزار گم شده هایم و اشک بریزد…تباه شود…قسم بخورد و به خواب رود…

تا با طلوع خورشید قهرمان ها ، هیولایی زاده شود برای جواب دادن به کابوس های شب،برای فرار،برای پیروزی ،برای  لبخندی بی دلیل زیر افتاب پاییز!

هربار اسمی بر می گزیند…یک مدت فرمانده یک مدت بکت…و حالا شده جک…

۹ نظر:

شاه رخ گفت...

بد درديه
نيس صبح به صبح هم تكرار ميشه تجربه هيولازدگي عادت هم كه نمي كنيم خلاصه بد درديه

Unknown گفت...

تو هم دچاری ؟

نازلي گفت...

كارت دارم

سانتا گفت...

و بالاخره داش آکل میماند

Unknown گفت...

نازلی:ایمیلمو که داری؟

Unknown گفت...

سانتا:صد درد صد!مخصوصا اگه عظمت در نگاه تو باشد!

roozbeh گفت...

اگه می بینی شبا این هیولاهازیادی انگولکِت می کنن چارش یه نصفه کلونازپامه!

انجــــــــمن نارضــــــــــــايتي گفت...

از قديم مي گفتند:تــــــــــــــو مي توني، تـ ـ ـ ـ ـ ـو مي توني...

راستي(من همون دگرانديش همه جانبه ام) اسم وبلاگ رو تغيير دادم...

Unknown گفت...

روزبه:سیگار و مشروب....
انجمن:باشه