۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

انگار که دستانم می لرزند....توراست می گویی ممل!


_تو چرا اینجوری ای؟چه کارت کنیم خوب بشی؟
با چشم های مهربانش ذل زده تو چشم هام که خیره خیره و لخت نشسته ام ونگاهش می کنم،دعوتش کرده ام بیاید خانه مان با هم دیگر نهار بخوریم.پشت تلفن پرسیده بود : نهار چی داری؟ بیارم برات؟ با بی خیالی جواب داده بودم نه سالاد ماکارونی دارم! اما وقتی رفتم و بقیه اجزای سالاد رو به همراه سوسیس و یه پاکت مارلبرو بخرم  و امدم و قاطیشان کردم متوجه شدم قارچ ها گندیده اند و تمام سالاد رو خالی کردم تو سطل اشغال.که حالا تیکه داده ام به صندلی و سیگار می کشم و با نان باگت های بیات سوسیسی که سرخ کرده است را می خورم.می خندم:
_هیچی...خوبم
_نه یه چیزیت هست...چرا دستت می لرزه؟
_وقتی بهت می گم خوبم...لابد خوبم دیگه...ببین این اصلا واقعیته من..الان انقدر بات راحتم که اینجوری  بی خیال و ارومم...می خوای برات ک.س شعر بگم بپرم بلا و پایین ادا دربیارم؟
_نه عزیزم...راحت باش

راست می گفت ...خودمم راست می گویم،یک چیزیم هست ...دستم فقط نمی لرزد،مدت هاست که دیگر دلم هم می لزرد ،و روی دیواره که می خواهم صعود کنم یک دفعه همه جایم سر می شود و دردهای قدیمی سر باز می کنند ،دست که قبلا تاندونش جر خورده بود..پاها سرو ریه هایم از هژمونی سیگار!تصویر وبوی  دختری که رفت تو ی ذهنم فوران می کند و با فریاد دیوید گیلمور ...سقوط می کنم تا به طرز مبتذلی روی طناب سنگنوردی پاندولی بدهم و سقوط نکنم ونمیرم و مجبور باشم که ادامه بدهم....

به ادامه ی زندگی ای که تباهی اش از دورنم تامین می شود و رنجش از بیرون! قلبم را درون سینه ام حس می کنم که انگار مثل گوشت روی سیخک قصابی از چند طرف جورخورده_ان هم با گزلیک دسته استخوانی قصاب سرکوچه که تازه ازرا خریده برای پسرش.

خس خس سینه ام را خفه می کنم و به "حمایت چی" می گویم:
_بده پایین

باید بگوید:نه.تا هشت تا پاندولی ندهی نمی دهم پایین...اما چشمش که می افتد به کاسه ی تو رفته ی چشم هایم و پوستم که مثل جسد سفید شده ...می دهد پایین.کودکی من همه اش ترس بود،هراس،انقدر هراس که راه رفتنت هم ریسک تعریف شود،از جبرهای اجتماعی تا قوانین جنسی و موهومات روحی ؛ ان چنان به میخ کشیده بودندم که مجالی برای تکان ساده ای نبود!
نوجوان که شدم عصیان کردم و ترس ها را شکستم و مغرور شدم ...انچنان مغرور شدم که دوباره همه چیزم را به اتش کشیدم و دوباره افتادم در دامن ترس ها! انگار که قرار نیست زندگی بیضه های مرا لحظه ای رها کند .انگار که بازی می خورم در دستان چیزی بزرگتر و خشن تر...انگار که ان چیز هیولایی در درون خودم هست ...انگار که ازو بیشتر می ترسم...انگار که  دستانم می لرزند ممل...تو راست می گویی.



۷ نظر:

دگرانديش همه جانبه گفت...

وا رفته گي ها و ساقط شدن از دنيا مثل سيلي حمله ور شده اين روزها...
اما مارلبرو داروي مسكن خوبيست.

Unknown گفت...

حس می کنم تو اوج یه دوره ایستادی.. رو قله ی
climax
داستان
..

Unknown گفت...

دگراندیش:خیلی کلی تر ازین دوره است.
وینستون بیشتر ارضا می کنه اما مارلبرو طولانی تره

Unknown گفت...

یلدا:مطمئنی؟
و روی این اوج همه چیز یه دوره پایان یافته یا قهرمان می تونه کارایی بزرگ انجام بده؟

کلایمکس دقیقا چیه؟

roozbeh گفت...

You can be sure of one thing,
that’s fate
A human presence that you feel is strange
A monster that you can see disappear
A monster, the worst thing to fear.

نازلي گفت...

ترسهات رو بترسون

Unknown گفت...

نازلی:ترس ها را باید دید تا ترسوندشون...