۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

کوچکتر که بودم با صدای ماشین پدر می دویدم دم در تا پاکت های میوه نوبر را از دستش بگیرم،فرز همه را می بردم در اشپزخانه تا نشسته از هر پاکت چندتا بچپانم توی حلقم که کیفور شوم.
امروز هم صدای ماشین پدر کشاندم طبقه ی پایین جلوی در،اما به جای اینکه بدوم کارتون سنگین انار را از دستش بگیرم زل زده بودم به بکس سیگار توی دست چپش،با تعجب از کنارم گذشت و رد شد و رفت و مرا با حسرت یک نخ سیگار به جا گذاشت؛هیچ پاکت بازی برای کش رفتن سیگار در کار نبود!
کتف راستم تیر می کشد و حالم از نهار چرب مزخرفی که تنها خورده ام از قبل بدتر است،افتاده بودم روی کاناپه قدیمی یکی از اتاق های سرد طبقه ی اول و با دور تند ماساژور سعی می کردم یکم دردم را التیام ببخشم که پدر امد.مدتیست مطمئن شده من سیگار می کشم و حالش خیلی بد است….
_اخوند منو پند می داد خودش می رفت …می داد!
اینو با زهرخندی  کشدار گفت، دیروز که نشسته بوم کنارش،همان موقع که دوباره حرف سیگار را کشید کنار و گفت :هیچ وقت  نمی بخشمت اگه بخوای ادامه بدی…و من که هیچی در جوابش نگفتم لابد مطمئن تر از قبل شد.
اما چرا حالا بعداز این همه سال باید بفهمد؟ من چیزی را پنهان نکردم هیچ وقت! دو پسر دیگرش هم کشیدند ،حالا گیرم که یکیشان دله بود عاشق دوست دختر ان یکی شد و سیگارش را ترک کرد!اما ….

سال بلوای معروفی را شروع کرده ام به خواندن،مدت هاست هیچ فیلمی ندیده ام  و …و …امروز بعد از چند روز که حالم خوب بود بازم یاد گذشته را کرده ام!اما کمرنگ تر….انگار همه چیز را باد می برد …و شاشیدم به این زندگی تخمی گه!گه بگیر به همش …که یه نخ سیگار و یه سکس ادمو ازین رو به اون رو می کنه!خاک تو سر من با این زندگیم …

۱ نظر:

roozbeh گفت...

خاک تو سرت !
خوب نکش سیگار!