۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

فرار کن جک....فرار کن




فرار کن جک…حالا دیگه هیچ پلی برای بازگشت نمونده،فرار کن و پشت سرت را نگاه نکن .از شهدخت دژ هیچی نمونده،اون فقط یه غول که می تونه تورو به کشتن بده  پس بغضت را قورت بده هرچه سریع تر فرار کن …تمام این بهشت حالا زیر پای غول داره از بین می ره ،اون رحم نداره ….اون دیگه شهدخت رویاها نیست…

می دونم سخته که ازش بگذری،می دونم زخمی شدی،می دونم له شدی اما باید فرار کنی تا بیشتر ازین له نشی …تا ساقه ی لوبیا چیزی نمونده!تندرتر بدو و گریه نکن …بغضت رو بزار برای هزار سال اینده …تا با نفرین خاطرات و وجدانی کثیف از خیانتی که به خودت کردی در ثروت چنگ و تخم های طلا زندگی کنی!

پشیمانی فایده و خاصیتش را بخشید به درختان و محیطی که زیر پای غول داره خورد می شه،می دونم که تقصیر تو نبود و تمام حرص طمع و ازت را از هزاران نسل پیشینیان دروغگو و گنده گوزت" مرده ریگ "وام داشتی…می دونم مث سگ پشیمونی …اما حالا فقط فرار کن.




۴ نظر:

یک دبیر گفت...

کجا فرار کنه ؟ مگه جایی براش مونده...

Unknown گفت...

یک دبیر:
به روزگار حقیرانه ی خودش

نازلي گفت...

نه . اين راهش نيست . نميگم بمون . اما اگه ميرفتي و يه بمب ساعتي هم ميذاشتي اونجا بهتر بود .
خيلي بدجنسم نه ؟ببخشيد . اما هر كس لحظه هاي شيطاني داره .

Unknown گفت...

نه بدجنس نیستی ...بمب ساعتی برای عذاب وجدان بیشتر؟که یک عمر فکر کنم خودم بهشت خودم را با دستهایم ویران کرده ام؟