۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

وقتی که گذشته اینده را می بلعد!...و ادامه



_همینجوری بردنت پلیس اطلاعات
_نه خب اولش که سوتفاهم جدی بود...
_اما به نظر ما سو تفاهم نبوده ...تا جایی که ما می دونیم شما عقیده سیاسی دارید...
_من؟عقیده سیاسی؟جک می گید اقای مرادی؟من خیلی خودمو فشار بدم برم دانشگاهو بیام واحدمو نیافتم!
_شما مدام با انجمن اسلامی دانشگاه رفت و امد داشتید...و منظم رفتید و اومدید(درین حین از پرونده قطوری روی پاش برگه هایی را ورق می زد_شاید می خواست حرفاش مستند جلوه بشن)
_مگه هر کی تو انجمن اسلامی باشه عقیده سیاسی داره؟من می رفتم اونجا تا یک سری از دوستای دبیرستانمو ببینم..
_کدوم دبیرستان؟
_تیزهوشان
_شما تیزهوشان بودید؟دبیرستان؟اما وضعیت تحصیلیتون با کسی که تو این مدرسه بوده سازگاری نداره ،شما سه ترم مشروطی دارید...این ترم اخریه که می تونید با این وضعیت بمونید و با این واحدهای تخصصی سختی که دارید بعیده ازین حالت در بیاید..
_اره بودم...دبیرستان و راهنمایی،به خاطر اینکه به رشتم علاقه ندارم...اما این ترم اخره،مساله خاصی وجود نداره که نذاره درس بخونم
_بگذریم...به هرحال من موظفم اینو به کمیته انظباطی گزارش بدم...
_چرا؟شما می خواید یه ادم بیچاره ای مث منو که کوچکترین خطایی نکرده به خاطر یه سوتفاهم ببرید کمیته؟
با پوزخند گفت :
_ادم بیچاره؟
_اره...اگه چندتا گردهمایی هم شرکت کردم برای بخشش بچه های تعلیقی بوده نه چیز دیگه ای..
_به هرحال من با برادرای نیروی انتظامی اشنایی دارم..
تا دیدم تنور داغه چسباندم:
_اگه اشنایی دارید که راحت می تونید بپرسید مساله چقد ساده حل شده!
خودشو جمع و جور کردو جواب  داد:
_نه...به طور قانونی
 و با پوزخندی ارام کشدار چاییش را از روی میز برداشت و ارام مز مزه کرد.




ماشین نیاورده ام،از در پشتی دانشکده ی واحد مرکز شهر می زنم توی پارک قدیمی نزدیک خانه مان،پارکی که دفینه ی هزاران
هزار خاطره و لحظه ی بد و خوب از کودکیم تا به حال است!از زمانی که چند تکه زمین کشاورزی پایین چند کوه بود تا حالا که شده یک پارک تمام عیار.سیگاری می گیرانم و پشت سرهم پک می زنم تا کمی منگی حاصل ازان چهره ی رئیس حراست را از ذهنم بیرون کند،چشم می دوزم به کوه های پارک،پیست اسکیت متروکه،استخر و قایق ها و اشکی که شاید از سرما توی چشم هایم جمع شده اند را پاک می کنم.
کودکی نرسیده،جوانی سوخته و حالا چه می خواهد بشود با تمام کارهایی که کرده ام؟اگر پرونده ی باغی مسائل به دانشگاه کشیده بشود چه؟و ایا اصلا اخراج شدن بهتر نیست؟

کلاه سویشرت را می کشم روی سرم و با گرمای سیگار قدم زنان به سمت خانه ی پدری می روم_تنها مامن امن این روزها ،و شاید همیشه.

۴ نظر:

سانتا گفت...

و شاید همیشه هه منو کشته! به یارو نگفتی بکوشه؟:))
تصویری که گذاشتی عالی بود

Unknown گفت...

اره دیگه !شاید همیشه!

فک کنم خود یارو با اندره زید نسبت سببی داشت!
ممنون...یه جورایی وصف حال خودم و کاراییه که کردم!

ناشناس گفت...

faghat bedun hamaro khundam...nemidunam chi begam...faghat midunam az in mamuraye lanati motanaferam,,,kheyli chizaro tu ye bazie bache gane ke una rah andakhte budan bakhtam kheyli chiza,,kash hade aghal jormi bud ke mohakeme shodan inghadr sakht nemishodo badesham beham rikhtane zendegie ye alame az adamaye atrafeto har sanie jelo cheshmet nemididi,man pashimunam,az in pashimunam ke chera kari nakardam

ناشناس گفت...

faghat bedun hamaro khundam...nemidunam chi begam...faghat midunam az in mamuraye lanati motanaferam,,,kheyli chizaro tu ye bazie bache gane ke una rah andakhte budan bakhtam kheyli chiza,,kash hade aghal jormi bud ke mohakeme shodan inghadr sakht nemishodo badesham beham rikhtane zendegie ye alame az adamaye atrafeto har sanie jelo cheshmet nemididi,man pashimunam,az in pashimunam ke chera kari nakardam