دیروز 7.30 صبح باید می رفتم دنبال چهارتا دختر فیس و افاده ای که سوارشان کنم ببرمشان درون دره ای کوهستانی با یک عده پسر قدم بزنیم و برویم بنشینیم جایی و صبحانه های خودمان را بخوریم و برگردیم و کلی حرف بشنوم و خسته بیایم ، بخوابم …رفتم …برگشتیم اما شاید این اخرین بار بود برای منی که یک عمر بنیاد این کارها بودم.
پنج شنبه ی اخر این هفته باید خانه مان را اماده کنم برای دوستانم که بیایند و مشروب بخورند و برقصند و شام بخورند و کادو بدهند برای تولد بیست و چند سالگیم و بروند و شاید این اخرین جشن اینگونه باشد،برای منی که عاشق این جشن ها بودم.
بهار همین امسال یک عده جمع کردند رفتیم تور دانشجویی جایی خوش اب و هوا که بزنند و برقصند چرت و پرت بگویند و زهر مارم شد،اون هم شاید اخرین بار بود،ان هم برای منی که در تمام برنامه ها بدون خستگی سرپا بودم.
و این شایدها هیچ کدام از روی شکم و احساس نیست،تاریخ مصرف خیلی چیزها کم کم به سر می اید و باید دل کند و تمامشان کرد.روزها که به سر می رسند بر نموداری از گذشت زمان و اشتباهات خودمان و دیگران نوع تفریحات کم کم عوض می شوند ...نوع کارها و زندگی هم همینطور و ا ن وقت است که با لذتی رخوت اور می توان نشست و فکر کرد به یک سال پیش خودت در همین زمان،دوسال پیش خودت در همین زمان و هر سال گذشته در همین زمان و بهار سالهای من همیشه در ابان اتفاق می افتد وقتی که زادروزم است و هوا بدجوری می چسبد به تن جانت برای به خود امدن و یافتن چیزی جدید در زندگی...
و البته همه چیز رها کردنی و گذشتنی نیست، خبرگیت در این مسیر همان است که از میان هزاران ، چندتایی که نباید از دست بدهی را شناسایی کنی و وای به حال و روزت که اگر مثل من به "سندروم جک"مبطلا بشوی و چیزی را از دست بدهی که حسرتش چون داغی برای همیشه بر پیشانیت بماند و تا ابد هرگاه در اینه بروی نتوانی دیگر غرور را تجربه کنی...
حالا دیگر بیشتر وقتم را به خواندن و نوشتن و تحصیل می گذرانم ،شب ها گاهی می روم بیلیارد یا کافه،دو روز در هفته سالن و گاهی هم طبیعت برای سنگنوردی و کوه!به جز چند دوست محدود فوق العاده رابطه تلفنی دیگری ندارم و به علت فقدان معشوقه هیچ کافی شاپ و قهوه خانه ای مرا طلب نمی کند!
این ازان برنامه ها نیست که نشسته باشم و با مشورت دیگران برای خودم روی کاغذ نوشته باشم تاخودم را مجبور کنم به انجامش؛نه این مثل تکامل میلیون ساله ی بشری یک جور هماهنگ سازی اخلاقی منصفانه بین خودم ،محیط اطرافم و گذشته و اینده می باشد،و حالا می توانم کمتر سیگار بشکم که درد ریه از پا درم نیاورد و پول بیشتری از صرفه جویی تلفن و سیگار را خرج کتاب و فیلم بکنم.
نه کاری دارم ،نه دوست دختری! شده ام" سایه ای از همه ی زمانها"متزین به تعداد زیادی "شاید اخرین بار" و با انکه می خواسته ام بشوم خیلی فرق دارم ...در نتیجه تصمیمی نمی گیرم که چه می خواهم بشوم که دیگر اینطور گره نخورم در همدیگر....شاید همه چیز عوض شد،شاید کارم دوباره برگشت و اوهم برگشت ،شاید از سیگار زیاد مردم ،شاید هم نه... شاید میل جنسیم مثل گذشته گرگوار بالا زد افتادم به جان نسوان اطرافم...شاید هم نه...